نمی دانستم

نمی دانستم چرا زندگی پرواز است. نمی دانستم چرا می گویند زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. روزی که رفتم احساس آن مرغ مهاجر را داشتم با خود گفتم شاید تو فقط پناهگاه امن بودی تا مرا از زیر باران نجات دادی و مرا زیر بال و پرت بگیری تا از سرما حفظ شوم. امروز پر و بالم خشک شده و ناچار باید برگردم بی آنکه حقی حق دلبستگی به تو داشته باشم. و پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد