نمی دانستم چرا زندگی پرواز است. نمی دانستم چرا می گویند زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. روزی که رفتم احساس آن مرغ مهاجر را داشتم با خود گفتم شاید تو فقط پناهگاه امن بودی تا مرا از زیر باران نجات دادی و مرا زیر بال و پرت بگیری تا از سرما حفظ شوم. امروز پر و بالم خشک شده و ناچار باید برگردم بی آنکه حقی حق دلبستگی به تو داشته باشم. و پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است