باز هم در دل غمگین خود رد پای درد را احساس می کنم
و قدمهایی که طنین موهوم انگیز جدائی را در سرم می پر ورانند
می ترسم !
آری می تر سم که غریبی در شبی تاریک و مهتابی
او را از صندوقچه قلبم بدزدد .
می ترسم !
که شاهزاده غمگین قصه من با تند بادی از کنارم برود
به یاد دارم که روزی را شاهزاده ای سوار بر اسب سپید آرزوها
از جاده ای جاده تنهائی من عبور کرد و من
از ان روز به دنبال او رهسپار جاده تنهائی خویشم
و من سرد و بی روح در گوشه ای پنهان در غر بت و تنهائی
شعر عشق را که او با دستان سبزش
به من هدیه داد می نوازم و
قصر تنهائی دخترکی را که تمامی شب بوها می شناسند ش
می خوانم .