زمانی بود که در قلبم : چنگی میدیدم که تارهایش زنگ غم مبهمی بخود گرفته و خاموش مانده بود.
شمعی میدیدم که خاموش مانده و شعله ای بر فرازش نمی لرزد.
پروانه ای میدیدم که در آرزوی گلی زیبا پرپر زنان بهر سوی شتافت و محبوبی نیافت.
رویائی میدیدم که با همه شیرینی خود تلخ بود چون به حقیقت نمی پیوست.
اما چندی نگذشت که د ست تقدیر عشق را چون هدیه ای با شکوه ارمغانم کرد.