عشق بسراغم امد

زمانی بود که در قلبم : چنگی میدیدم که تارهایش زنگ غم مبهمی بخود گرفته و خاموش مانده بود.

شمعی میدیدم که خاموش مانده و شعله ای بر فرازش نمی لرزد.

پروانه ای میدیدم که در آرزوی گلی زیبا پرپر زنان بهر سوی شتافت و محبوبی نیافت.

رویائی میدیدم که با همه شیرینی خود تلخ بود چون به حقیقت نمی پیوست.

اما چندی نگذشت که د ست تقدیر عشق را چون هدیه ای با شکوه ارمغانم کرد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد