سال ها در تاریکی چنان رفتم ؛ که نور در روز
با رویایی که به قلبم دروغ می گفت
حالا دلم خوش است
به آرزوهای بر جای مانده
و رد پاهای رسوب کرده
تو ای باران ، هر چه می خواهی بر این شب مغرور ببار !
اما آرام ، که شکسته است شیشه سامانم ، حالا مسافری
تنهایم و می دانم عشق ؛ تسلسل حروفی بی رنگ است _ _ _ _