عشق تار یک

سال ها در تاریکی چنان رفتم ؛ که نور در روز

با رویایی که به قلبم دروغ می گفت

حالا دلم خوش است

به آرزوهای بر جای مانده

و رد پاهای رسوب کرده

تو ای باران ، هر چه می خواهی بر این شب مغرور ببار !

اما آرام ، که شکسته است شیشه سامانم ، حالا مسافری

تنهایم و می دانم عشق ؛ تسلسل حروفی بی رنگ است _ _ _ _

در تنهایی خو یش

   در تنهایی می گریم

 

   و در باران خود را به باد می سپارم

 

   و قلبم سکوت می کند این پایان راه .

 

   و آغاز خوشبختی است

 

   آنگاه که بتوانم

 

   بدرود بگویم زندگی را  . . .

 

   و سلام دهم ابدیت را  . . .

 

   و جاودانگی را

 

   و عظمت بودن را  . . . . .

  رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو  بود .

  زمان پر پر می شد .

  از باغ دیرین ، عطری  به چشم تو می نشست .

  کنار مکان بودیم . شبنم دیگر سپیده همی بارید .

  کاسه فضا شکست . در سایه _ باران گریستم ، و از

  چشمه غم بر آمدم .

  آلایش روانم رفته بود . جهان دیگر شده بود .

  در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم .

  لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت :

  گرداب آتش شدم .

  فرجامی خوش بود : اندیشه نبود .

  خورشید را ریشه کن دیدم .

  و دروگر نور  را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم .