وقتی از اجتماع درد ها می گریزم
به تو پناه می آورم
با تو می توانم در آسمان ها قدم بردارم
می توانم برای سنگ فرش های خیابان قصه های شهرزاد نقل کنم
با تو که هستم سلولهای وجودم طعم شادی را می چشند
و دیگر جایی برای درد ها نمی ماند
وقتی از هجوم تنهایی و آوار درد ها می گریزم
سر پناهی جز تو ندارم و
چه زیباست ! لحظه های سبز با تو بودن که
در این سبزه فراز شمیم دلکش خوشبختی را
احساس می کنم .
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم آهنگ او صدایی رنگی.
چون من در این دیار تنها تنهاست.
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و در این سرای می رود از هوش.
راه فرو بسته گر چه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه _ روشن زیباست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی .
خیره نگاهش به طرح خیالی.
آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.
ره به درون می برد حکایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل خیال فریب است.
دارد با شهر های گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی .
(( من )) بود و (( تو )) یی :
نماز و محرابی .