شبهای زمستانی قلبم را چراغی نیست
و ظلمت روحم را روشنایی .
و در انزوای تنهاوئیم کورسوی امید نمی بینم.
چه بس شبها که دلتنگی صورتم را شسته است
و چه بسیار روزهایی که بی قرارت بودم
غم هجرانت لحظه لحظه تکیده ترم می کرد
و هیچ کس راز دلتنگی ام را نفهمید
اما تو که می دانی
می دانی دلم تنگ است
تنگ برای عاشقانه زیستن و عاشقانه نگریستن
پس با من باش تا دلگرم نگا ههای عاشقانه تو باشم
وبه من بنگر تا عاشقانه زندگی کنم.
هنگام رفتن است !
چشمانم را بستم : و برگشتم
نمی خواهم رفتنت را ببینم
باور نمی کنم
هرگز . . . آری هرگز
که روزی چنین مرا ترک کنی
اما افسوس که صدای قدمهایت
با تپش قلبم یکی نیست
پس همچنان می خوانمت
هر چند رفتنی اما هنوز هم
صادقانه می سرایمت
افسوس . . . . عشق چه بی محتوا شده
مثل مترسکی است که آدم نما شده
بی خود نگفته ا ند که : " شاعر شنیدنی است "
وقتی تمام حنجره ها بی صدا شده
فریاد میزنم به خدا عشق و عاشقی
در چار راه فاجعه تنها رها شده
آنجا که حرف حرف الغبای عاشقی
بازیچه کلاسهای هوسهای ما شده
باور نمی کنم که بر پا شوق عاشقی است
شاید که کفشهای دلم تا به تا شده