شکست عهد من و گفت هر چه بود گذ شت
به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذ شت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و ا مید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذ شت
شبی به عمر گرم خوش گذ شت به من آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذ شت
چه خاطرات خوشی در دلم بر جای گذ ا شت
شبی که در کنار تو مرا چه زود گذ شت
غمین مباش و میا ند یش وز این سوز که تو را
اگر چه بر دل نازک غمی فزود گذ شت
قهر
بسترم خالی است از اندام او بستر آغوشم از تاب تنش
بوسه ام از شعله های بوسه اش سینه ام از نرمی پیراهنش
کلبه ام را جستجو کردم دریغ هیچ از او دیگر نمی بینم اثر
روی آن بالش که او سر می نهاد عطر گیسویش نمی پیچد دگر
مانده چشمان تهی از شور و شوق مانده لبها یم خموش از انتظار
مانده ام دل خسته و سست و خود نا امید و ناتوان بی قرار
جای آن ویرانه ها در قلب او کاخ زیبای محبت ساختم
با قمار عشق کردم و لیک زندگانی را نگاهش باختم
من نهال عشق او را کاشتم مرد دیگر میوه اش را می چشد
من بچشمش راز و ناز آموختم مرد دیگر ناز او را می کشد
نمی دانستم چرا زندگی پرواز است. نمی دانستم چرا می گویند زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. روزی که رفتم احساس آن مرغ مهاجر را داشتم با خود گفتم شاید تو فقط پناهگاه امن بودی تا مرا از زیر باران نجات دادی و مرا زیر بال و پرت بگیری تا از سرما حفظ شوم. امروز پر و بالم خشک شده و ناچار باید برگردم بی آنکه حقی حق دلبستگی به تو داشته باشم. و پرواز را به خاطر بسپار پرنده رفتنی است