دوستت دارم

دوستت دارم

تو زندگی را از درون لمس می کنی

تو شهامت آن را داری که بیاندیشی

و نیروی آن که به چیزی دل ببندی

تو با رویاهایت زندگی می کنی

و روئیان نادرند

آری ! اندکند آنان که به رویا باور دارند .

 

محبت و عشق

محبت ستاره ایست درخشان که  با  پرتو دلفریب افق حیات را روشن

می کند وای از آن روزی که این ستاره زیبا غروب کند و فروغ دلنواز عشق از افق زندگی نابود شود و ظلمات وحشت انگیز یاس و تنهائی چون ابرهای سیاه و آتشبار روح ما را در میان گیرد.در آن هنگام جهان در نظرمان چون قبرستان مخوف میشود و زندگی چون بار سنگین بر دوشمان فشار میآورد میخواهم هر چه زودتر ابن بار سنگین را از دوش بیندازم و از این قبرستان بگریزم.

در سایه خیال

باز هم در دل غمگین خود رد پای درد را احساس می کنم

و قدمهایی که طنین موهوم انگیز جدائی را در سرم می پر ورانند

می ترسم !

آری می تر سم که غریبی در شبی تاریک و مهتابی

او را از صندوقچه قلبم بدزدد .

می ترسم !

 که شاهزاده غمگین قصه من با تند بادی از کنارم برود

به یاد دارم که روزی را شاهزاده ای سوار بر اسب سپید آرزوها

از جاده ای   جاده تنهائی من عبور کرد و من

از ان روز به دنبال او رهسپار جاده تنهائی خویشم

و من سرد و بی روح در گوشه ای پنهان در غر بت و تنهائی

شعر عشق را که او با دستان سبزش

به من هدیه داد می نوازم و

قصر تنهائی دخترکی را که تمامی شب بوها می شناسند ش

می خوانم .