هدیه

     روی هر گلبرگی

     روی هر شاخه گلی

     رنگ زیبای ( محبت ) پیداست

     هر سرایی که در آن خوبی است

     عشق حتما آنجاست

     همه عا شق با شیم

     عشق را هدیه کنیم

     می چیدم 

     و می آویختمش به دیوار

     تا دو چشم تو 

     در ظلمت این تنهائی

     شاهد پاکی و آشفتگی من می شد

     کاش می شد . . .

عاشق

اگر بیدار نباشم شب می تواند هر جا د لش بخواهد بیتوته کند

وقتی چمدانم را باز می کنم شب به همراه جامه هایم بیرون می ریزد

شب سر ریز می شود

وقتی آخرین سطر نامه ام را می نویسم کلمه هایم بوی شب می گیرند

باید بیدار با شم و

هندسه قشنگ حرفهایت را به جنگل تاریک

و مردابهای خاموش نشان بدهم

باید آنچنان از عشق تو پر شوم که دلهای ناامید جانی تازه بگیرند

باید غبارها را از روی گنبد های بلور دور کنم

باید به تمام دشتهایی که پای عاشقان به آنجا رسیده سر بزنم

باید در جستجوی نیم دیگری از قلبم باشم که فرسنگها از من فاصله دارد

 وقتی زمین فقط بر یک مدار می گردد دلم می گیرد

کاش صبح از میان گیسوان تو طلوع می کرد

آن وقت می توانستم صدایت را در آئینه ببینم

به من بگو حوا خستگی اش را زیر کدام درخت بدر کرد ؟

چه کسی زودتر عاشق شد   آدم یا حوا ؟

چه کسی زودتر سیب را بوئید ؟

اولین دلتنگی سهم کدامشان بود ؟

اولین قطره اشکی که در عالم فرد چکید در چشمان کدام یک درخشید ؟

به من بگو کی عاشق شوم ! ساعت هفت برای عاشق شدن دیر است !

به من بگو گلهای آفتابگردان ساعت چند از خواب بیدار می شوند

من از کودکی عاشق یک قناری سبزم که شبی از روزنه ای آسمان

در اتاقم افتاد

او آوازهای بلند ازلی را به من آموخت و صادقانه گفت

چگونه می توان بال فرشته را قرض کرد و به جای پرهای

پروانه نگاهت را میان برگهای دفتر شعر گذاشت  .

 

 

 

 

 

دوست داشتن

همیشه اینگونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری زود از دست

می دهی بیش از آنکه خوب نگاهش کنی . مثل پرنده ای ز بیابان میگردد

و دور می شود. فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور

خود می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک می کشد در کنارش باشی .

هنوز بعضی حرفهایت را به او نگفته بودی هنوز همه لبخند های خود را به او

نشان نداده بودی .

همیشه اینگونه بوده است . کسی که از دیدنش سیر نشده ای روزی از دنیای

تو میرود. وقتی به خود می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست  .

فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به

مر غابی های تنها بدهی .

هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی .

هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .

همیشه اینگونه بوده است .وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر خوابهای

بی رویا و آئینه های بی تاب وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ناباورانه

او را در کنارت نمی بینی .

فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت

و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد .

هنوز پیراهن خوشبختی را  کاملا بر تن نکرده بودی . هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .

همیشه اینگونه بوده است. او که میرود  او که برای همیشه میرود

آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی .از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید . احساس می کنی کلمات لال شده اند پلها فرو ریخته اند

کفشها پاره شده اند دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .

راستی اگر هنوز او نرفته است ! اگر هنوز باد همه شمهایت را خاموش نکرده است  اگر هنوز

می توانی برایش یک استکان چای بریزی  وغزلی از حافظ بخوانی قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را به آسمان ببرد بگو :

تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند میدهم .  او را از من نگیر !