دیر گا هی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانکی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی :
در و دیوار بهم پیوسته .
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش و همی است ز بندی رسته .
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است .
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است .
دست جادو یی شب
در به روی من و غم می بندد .
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد .
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد با دود اندود.
طر ح هایی که فگندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ شب در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی :
دست ها پاها در قیر شب است .
نگاهت مهر را به من آموخت و در میا ن
دستان پر مهرت عشق را آموختم و در میان
حرفهای پر از عشقت زندگی را
ای آسمان زندگی تنهایی ام
گرمی دستا نت خورشید روزهای زمستانی ام
ای جویبار صفا و صمیمیت
بی تا بم اگر نباشی
اگرهمه کلمه ها با من قهر کنند اگر قلمی با من همراه نشود
اگر شب ستاره هایش را از من پنهان کند
اگر ماه قدم در اتاقم نگذارد اگر درختها و گلها عطرشان را از من دریغ کنند
تاب می آورم و صبوری می کنم.
اگر آسمان جای خود را با زمین عوض کند اگر دریا ها سنگ شود و
کوهها آب اگر جنگلها یخ بزنند و پرندها بال هایشان را در
بیشه های نا پیدا جا گذارند و پرواز چیزی غریب شود
عنان صبر را از دست نمی دهم
اما نمی دانم
اگر یک روز صبح چشمانم را به امید تو باز نکنم چه باید بکنم
نمی دانم اگر تو را نبینم باز هم این
غنچه باز هم این
پونه ها و ریحانه ها زیبا جلوه می کنند یا نه ؟
بی تو قطارهایی که در باران می گذرند قطعات عمر مرا با خود خواهند برد .
آیا این پلکان کهنه روزی مرا به تو می رساند ؟
آیا این حصار دیوانه سر انجام کنار می رود؟
آیا پراکندن نور را در شبستان خیالم خواهم دید ؟
دور از تو لبها لبخند چشمها و تماشا زیبا نیستند
دور از تو رنگین کمان مهر که بر دلها پل می بندد نمی توانم حرف بزنم
دور از تو دفتر خاطرات من خواندنی نیست
اگر تو و عشق تو نبود از چه باید می نوشتم ؟
جهان با عشق دیدنی می شود .
هر شب بر بام رویاهایم می ایستم تا شاید
دست در دست ماه بدیدارم بیایی .
هر قدر هم دور باشی
دست فرشتگان را می گیرم و نیلوفرانه
آنقدر از ستاره ها بالا می آیم تا به تو برسم .