زنده دل

        با من از عشق بگو 

   

    که دلم زنده به عشق ازلی ا ست

 

        هر کجا مینگری 

    

        هر کجا مینگرم 

     

   عشق سازنده هر زندگی است

 

        با من از عشق بگو

      

        سخن عشق شنیدن دارد   

 

نیلوفر

   از مرز خوابم گذشتم .

   سایه تاریک یک نیلوفر

   روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.

   کدامین باد بی پروا

   دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

   در پس در های شیشه ای رویاها

   در مرداب بی ته آیینه ها

   هر کجا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

   یک نیلوفر روییده بود.

   گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

   و من در صدای شکفتن او

   لحظه لحظه خودم را می مردم .

   بام ایوان نیلوفر فرو می ریزد

   و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستونها می پیچد

   کدامین باد بی پروا

   دانه این نیاوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

   نیلوفر رویید

   ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

   من به رویا بودم

   سیلاب بیداری رسید.

   چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم :

   نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود

   در رگ هایش من بودم که می دیدم

   هستی اش در من ریشه داشت

   همه من بود.

    کدامین باد بی پروا

   دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

 

لحظه گمشده

 مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم.

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذ شت .

این تاریکی طرح وجودم را روشن می کند .

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید .

زیبایی رها شده ای بود .

و من دیده براهش بودم .

رویای بی شکل زندگی ام بود.

عطری در چشمم زمزمه کرد .

رگ هایم از تپش افتاد.

همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد .

در شعله فانوسش سوخت .

زمان در من نمی گذشت.

شور برهنه ای بودم .

او فانوسش را به فضا آویخت .

مرا در روشن ها می جست .

تار و پود اتاقم را پیمود .

و به من ره نیافت .

نسیمی شعله فانوس را نوشید .

وزشی می گذشت .

و من در طرحی جا می گرفتم .

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم .

پیدا برای که ؟

او دیگر نبود  .

آیا با روح تا ریک اتاق آمیخت ؟

عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد .

حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد .

و من چه بیهوده مکان را می کاوم :

آنی گم شده بود .