شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته .
تیرگی هست و چراغی مرده .
می کنم تنها از جاده عبور :
دور ماندند ز من آدم ها .
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل :
وای این شب چقدر تاریک است !
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است .
می توان تا اوج خوبیها رسید
طعم شیرین محبت را چشید
می توان در خاک د لها مهر کاشت
از همه نا مردمی ها دل برید
می توان در برکه آرام عشق
مثل یک رویا شیرین آرمید
با قلم موی محبت می توان
نقش زیبای از این دنیا کشید
خانه عشق و محبت دور نیست
می توان تا اوج خوبیها رسید