پاسخ

  بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

  هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

  زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

  پنهان ز دیدگان خدا  می  خورده ایم

  پیشانی ار  ز  داغ گناهی سیه شود

  بهتر  ز  داغ مهر نماز  از  سر  ریا

  نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

  بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

  ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

  بر رویمان ببست به شادی در بهشت

  او می گشاید ، او که به لطف و صفای خویش

  گویی که خاک طینت ما  را ز غم سرشت

  طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

  کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

  چون سینه جای گوهر یکتای راستی است

  زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

  ماییم ، ما که طعنه زاهد شنیده ایم

  ماییم ، ما که جامه تقوی دریده ایم

  زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

  زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم

  آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

  گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

  دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

  نام گناهکارهء  رسوا  نداده بود

  بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

  در گوش هم حکایت عشق مدام ما

  (( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

  ثبت است در جریده ء  عالم  دوام  ما ))

 

 

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد

 به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد

 به جویبار که در من جاری بود

 به ابرها که فکرهای طویلم بودند

 به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

 از فصلهای خشک گذر می کردند

 به دسته های کلاغان

 که عطر مزرعه های شبانه را

 برای من به هدیه می آوردند

 به ماد رم که در آیینه زندگی می کرد

 و شکل پیری من بود

 و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

 از تخمه های سبز می انباشت ، سلامی دوباره خواهم کرد

 می آیم ، می آیم ، می آیم

 با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک

 با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

 با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

 می آیم ، می آیم ، می آ یم

 و آستانه پر از عشق می شود

 و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

 و دختری که هنوز  آنجا ،

 در آستانهء  پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم کرد

 

مرز گمشده

 ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.

 و صدا در جادهء بی طرح فضا می رفت.

 از مرزی گذشته بود .

 در پی مرز گمشده می گشت .

 کوهی سنگین نگاهش را برید .

 صدا از خود تهی شد

 و به دامن کوه آویخت :

 پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .

 و کوه از خوابی سنگین پر بود .

 خوابش طرحی رها شده داشت .

 صدا زمزمه بیگانگی را بویید ،

 برگشت ،

 فضا را از خود گذر داد

 و در کرانهء نادیدنی شب بر زمین افتاد .

 

 کوه از خوابی سنگین پر بود .

 دیری گذشت ،

 خوابش بخار شد .

 طنین گمشده ای به رگ هایش وزید :

 پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده .

 سوزش تلخی به تار وپودش ریخت .

 خواب خطا کارش را نفرین فرستاد

 و نگاهش را روانه کرد .

 

 انتظاری نوسان داشت .

 نگاهی در راه مانده بود

 و صدایی در تنهایی می گریست .