هدیه

   من از نهایت شب حرف میزنم

   من از نهایت تاریکی

   و از نهایت شب حرف میزنم

 

  اگر به خانهء من آمدی برای من ای مهربان چراغی بیاور

  و یک دریچه که از آن

  به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم .

گر یز و درد

  رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

  راهی بجز گریز برایم نمانده بود

  این عشق آتشین پر از درد بی امید

  در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

  رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت تو را

  با اشکهای دیده ز لب سشتشو دهم

 رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

  رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

 

  رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود

  عشق من و نیاز تو و سوز و ساز  ما

  از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح

  بیرون فتاده بود بیکباره راز ما

 

  رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

  در لا بلای دامن شبرنگ زندگی

  رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان

  فارغ شوم ز کشمکش و جنگ  زندگی

 

  من از دو چشم روشن و گریان گریختم

  از خنده های وحشی طوفان گریختم

  از بستر وصال به آغوش سرد هجر

  آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

  ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

  دیگر سراغ شعله آتش ز من نگیر

  می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم

  مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

  روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

  در دامن سکوت به تلخی گریستم

  نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

  دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

 

 

سفر

  پس از لحظه های دراز

  بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

  و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.

  و هنوز من

 ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

  که براه افتادم .

  پس از لحظه های دراز

  سایه دستی روی وجودم افتاد

  و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

  و هنوز من

  پرتو تنهایی خود را

  در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم

  که براه افتادم .

  پس از لحظه های دراز

  پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

  و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت

  و هنوز من

  در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

  که براه افتادم .

  پس از لحظه های دراز

  یک لحظه گذشت :

  برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

  دستی سایه اش را از روی وجودم برچید

  و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

  و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

  که در خوابی دیگر لغزیدم.