پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهایی خود را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
روشن است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور .
گر به گوش آید صدایی خشک :
استخوان مرده می لغزد درون گور .
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور .
خواب دربان را به راهی برد .
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت .
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت .
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش :
آتشی روشن درون شب .
آفتاب است و ، بیابان چه فراخ !
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان ، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی ر خت .
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دود سیاه :
چشم اگر پیش رود ، می بیند
آدمی هست که می پوید راه .
تنش از خستگی افتاده ز کار .
بر سر و رویش بنشسته غبار .
شده از تشنگی اش خشک گلو .
پای عریانش مجروح ز خار .
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب .
اندکی او چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.