رد اشک ها را تا ابر های آسمان جستجو کن و آسان

نگاهت را از ابر ها برمگیر . من حرف های ناگفته ای را در

میان ابر ها دیده ام ، حرف هایی که اشک شده و اشک هایی

که همراه آب های بخار شده دریاها به بالا رفته اند . به آن ابر

کوچک نگاه کن شاید آن حروف مبهم کلمه یا جمله ای ست

به وقت دعای سحر که هرگز بر زبان نیامد اما با خودنیازی

را داشت که آن آدم دور یا نزدیک  آن را با خدایش در میان

گذاشت . تنها خدا می داند که هر ابر رازدار چند آدم است .

شاید آن روز که تو ندیدی خدا حرفهایت را از میان ابر ها بیرون

کشید تا آن طور که می خواهی شود !!!

 

 باید از  این دنیا رفت  

 در اینجا همه چیز تکراریست

 اینجا عشق و محبت مرده

 اینجا طبیعت مرده

 باید رفت ، باید رفت

 باید رفت ، به دنیای دگر

 که محبت باشد

 من به جای دگری خواهم رفت

 که در آن عشق به وسعت در یا باشد

 با ید رفت به جای دیگر

 که در آن پنجره دل

 به روی گل سرخ باز می شود

 

اندوه پرست

 کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم

 کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

 برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

 آفتاب دیدگانم سرد می شد

 آسمان سینه ام پر درد میشد

 ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

 اشکهایم همچون باران

 دامنم را رنگ می زد

 وه چه زیبا بود اگر پاییز بوددم

 وحشی و  پر شور و رنگ آمیز بودم

 شاعری در چشم من می خواند شعر ی آسمانی

 در کنارم قلب عاشق شعله می زد

 در شرار آتش دردی نهانی

 نغمه من ،

 همچو آوای نسیم پر شکسته

 عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

 پیش رویم ، چهره تلخ زمستان جوانی

 پشت سر ، آشوب تابستان عشقی ناگهانی

 سینه ام ، منزلگه اندوه و درد بد گمانی

 کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم