یک اتاق یک پنجره یک قاب عکس
     
روزها چون فاصله ها بی نفس
 
روی طاقچه ساعتی شماطه دار

بی قراری می کند از این قفس

من ترانه می شوم با تو ولی
 
تو در این غربت به فریادم برس

پشت شیشه گوشه دنج حیاط

سردو خسته مانده ام بی دادرس
 
من پر از احساس خالی بودنم

کاشکی می آمدی ای هم قفس

سبز بودم رزد ماندم چون غروب

عشق تو در قلبم امد ماند بس

من بدون تو کویرم پر ز خاک

بوی باران کرده ام اینجا هوس

باز هم من شکوفه ای دارم ز تو

با تو ام جز تو ندارم هیچ کس          

حقیقت

من برنده ام

چون:

پنجره دلم را رو به حقیقت آفتاب باز گذاشته ام.

من خودم را به موج کف الود و طوفانی سپرده ام.
خدا کند که وقتی اب بر  می گرددمن در بر گشت
در آب باشم . شاید آن امواج کف آلود من را به ساحل
آورندو می کوشم با چنگها ی خود بر گردم.