اگر بتوانم در گوشه قلب تو جای دنجی را برای خود پیدا کنم ،
زندگی ام _ این بیست و پنج بهاری که به پلک بر هم زدنی به خزان رسید _
به بیهودگی نگذشته است .
اگر بتوانم در آخرین نامه ام صادقانه بگویم هر یک از واﮋه ها می توانند
آفریننده روحهای بزرگ باشند ، روحهای تشنه ای که می خواهند به دیدار خداوند
نائل شوند ، نفسی به آسودگی خواهم کشید .
اگر بتوانم شوقهای خفته در درونم را بیدار کنم تا ببینی در سطر سطر دستهایم
چه حکایتهایی از عشق بی پایان تو نهفته است ، آرام چشم بر هم می گذارم .
اگر بتوانم به تو بگویم تنهائی من شبیه پیامبری است که به غیر دوستی تو حرفی
بر زبان نیاورد ، تحمل ادامه این شب چقدر آسان می شود .
اگر بتوانم آنقدر به تو نزدیک بشوم که در میان نفسهایت بوی خداوند را
بشنوم ، بی دغدغه سختی های جهان را پشت سر می گذارم .
دلم می خواهد تا صبحی که مردگان از خواب سنگین خود بر می خیزند با تو
حرف بزنم و تمام واﮊه هایی را که به یاد تو جمع کرده ام ، نشانت بدهم ،
اما حیف . . . ناگهان باران از راه می رسد و صاعقه ها و رعدها صدایم را با خود می برند .
دلم می خواهد هر لحظه از روزهای باقیمانده عمرم یک شعر باشد ، یک شعله ، یک
سکوت ، یک آرزو و آنقدر بکر و بدیع جلوه کنم که هیچگاه چشم از من برنداری .
دلم می خواهد زمین همچنان به گردش خود ادامه دهد تا فرصت کنم تمام گلهای دنیا را
به یاد مهربانی های تو ببویم .