قطعه های محال

  تابستان زمستان خواهد بود و بهار پائیز

  هوا سنگین خواهد شد و سرب سبک

  ماهیان را خواهند دید که در هوا سفر می کنند ،

  و لال هائی را که صدای بسیار زیبا دارند

  آب آتش خواهد شد و آتش آب

  بهتر است که گرفتار عشق تازه ای شوم .

 

 

  مرض شادی خواهد آورد و آسایش غم

  برف سیاه خواهد بود و خرگوش شجاع

  شیر از خون خواهد ترسید

  زمین نه گیاه خواهد داشت و نه معدن

  سنگ ها به خودی خود حرکت خواهند کرد

  بهتر است که در عشقم تغییری روی دهد.

 

  گرگ و میش را در یک آغل خواهند انداخت

  بی ترس از هر گونه خصومتی

  عقاب با کبوتر دوست خواهد شد

  و حر با هرگز تغییر رنگ نخواهد داد.

  و هیچ پرنده ای در بهار لانه نخواهد ساخت

  بهتر است که به دام عشق تازه ای بیفتم.

 

  ماه که دور خود را در یک ماه به پایان می برد

  به جای سی روز در سی سال یک دور خواهد زد

  و زحل که دور خود را در سی سال می زند

 سبک تر و سریع تر از ماه خواهد بود

  روز شب خواهد شد و شب روز

  بهتر است که من در آتش عشق دیگری بسوزم

 

  گذشت سال ها نه رنگ مو را عوض خواهد کرد و نه عادات را

 احساس و عقل با هم آشتی خواهند کرد.

  و موفقیت های حقیر لذت بخش تر خواهد بود

  از همه لذات جهان که دل ها را آتش می زنند.

  از زندگی نفرت خواهند کرد و همه مرگ را  دوست خواهند داشت

  بهتر است مرا نبیند که دنبال عشق دیگری می دوم.

 

  امید را در دنیا جائی نخواهد بود

  دروغ با راست فرقی نخواهد داشت

  طالع ، با موهبت های متفاوتش وجود نخواهد داشت

  همه کارهای رب النوع جنگ بی خشونت خواهد بود.

  خورشید سیاه خواهد بود و خدا را همه خواهند دید

  بهتر است که اسیر جای دیگری شوم.

 

 

 

 

 

ظهر

  ظهر ، سلطان تابستانها ، بر دشت دامن گسترده است و همچون سفره های

  سیمین از بلندی های آسمان نیلی فرو می ریزد.همه چیز خاموش است.هوا بی نفس

  شعله می کشد و می سوزاند. زمین در جامه آتش خود به اغماء افتاده است.

  فراخنای دشت بی کران است و کشتزارها بی سایه.و چشمه هائی که گله ها از

  آ ن آب می نوشیدند خشکیده است.جنگل دوردست که پیرامونش تاریک است ،

  بی حرکت در خواب سنگینی غنوده است.

  تنها گندم های بزرگ رسیده ، بسان دریای زرین ، بی اعتنا بخواب در کرانه

  افق لمیده اند و همچون فرزندان آرام زمین مقدس ، بی هراس جام خورشید را بسر

  می کشند.

  گاهی ، همانند آهی که از جان سوزانشان برآید ، از دل خوشه های سنگینی که

  با خود زمزمه ها دارند ، موجی با شکوه و جلال آهسته بپا می خیزد و خود را تا دامن افق

  غبار آلود می کشد و جان می سپارد.

  در آن نزدیک ، چند گاو سپید که میان علفها خسبیده اند آرام آرام بر غبغبهای

  ضخیم خود لیزابه می ریزند با چشمانی خمار و مغرور رویائ درونی خود را هیچگاه

  به پایان نمی رسد دنبال می کنند .

  ای انسان ، هر گاه با دلی آکنده از شادی یا ملال ، نزدیک ظهر گذارت به

  کشتزارهای درخشنده بیفتد ، بگریز ! که طبیعت تهی است و خورشید می سوزد: در اینجا

  چیزی زنده نیست ، چیزی اندوهگین یا شاد نیست.

  اما اگر از اشک ها و خنده ها به تنگ آمده ای و از فراموشی این جهان پریشان

  تباه شده ای و فارغ از عفو یا لعنت ، میخواهی طعم لذتی واپسین و تیره را بچشی.

  بیا ! که خورشید با کلمات جزیل با تو سخن می گوید ، در شعله قهارش جاودانه

  فرو شو  و با قلبی که هفت بار در نیستی ملکوتی غوطه خورده ، با گامهای ملایم بسوی

  پست ترین شهرها باز گرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گرگ و سگ

  سگ ها چنان خوب نگهبانی می کردند

  که گرگ پوست و استخوان شده بود.

  این گرگ ، سگ گله ای را دید ، قوی و زیبا

  و چاق و خوش آب و رنگ که بر اثر اشتباه ، راه خود را گم کرده بود.

  آقا گرگه به راحتی می توانست

  به او حمله کند و تکه تکه اش کند.

  اما باید می جنگید و سگ گله در حدی بود

  که شجاعانه از خود دفاع کند.

  از اینرو گرگ ، با تواضع به او نزدیک می شود،

  سر صحبت را می گشاید

  و مجیز چاقی و زیبائی او را می گوید .

  سگ به او پاسخ داد :

  دست خودتان است آقای خوشکل ،

  که شما هم مثل من چاق شوید .

  بهتر است اول جنگل را ترک کنید .

  امثال شما آنجا بدبختند ،

  بیچاره های تنبل ، فقیر و بی چیز

  که سر نوشت شان مردن از گرسنگی است .

  چونکه چه بگویم ، نه تامینی دارند و نه غذای مجانی مطبوعی ،

  برای همه چیز باید بجنگند .

  دنبال من بیائید ، سرنوشت بهتری خواهید داشت .

  گرگ گفت:_ من باید چکار کنم ؟

  سگ گفت:_ تقریبا هیچ : شکار را به کسانی که چوبدستی دارند و به گداها بدهید ،

  تملق اهل خانه بگوئید و دل ارباب را به دست بیاورید،

  در نتیجه ، عایدی شما به انواع مختلف اضافه خواهد شد:

  استخوان جوجه ، استخوان کبوتر ،

  و نوازش های گوناگون به جای خود.

  گرگ خواب چنان زندگی خوشی را می بیند

  که از تصور آن گریه اش می گیرد.

  در بین راه، گردن سگ را دید که مو ندارد

  از او می پرسد:_ این چیست؟

  _ هیچ . _ هیچ چی؟ . . . چیز مهمی نیست.

  _ ولی بالاخره ؟_ قلاده ای هست که به گردنم می بندند

  اینکه شما می بینید جای آن است.

  گرگ گفت: _ می بندند؟ پس شما هر جا که دلتان بخواهد نمی روید؟

  همیشه نه ! اما چه اهمیتی دارد؟

  _ چنان اهمیتی دارد که من از انواع غذاهای شما

  هیچکدام را نمی خواهم

  و به این قیمت اگر گنج هم به من بدهند نمی خواهم

  آقا گرگه این را گفت . پا به فرار گذاشت و هنوز هم می دود .