نه به سنگ

  در جوی زمان،در خواب تماشای تو می رویم .

  سیمای روان،با شبنم افشان تو می شویم .

  پرهایم؟پرپر شده ام. چشم نویدم، به نگاهی تر شده ام .

  این سو نه ، آن سویم.

  و در آن سوی نگاه، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.

  سنگی می شکنم، رازی با نقش تو می گویم.

  برگ  افتاد  نوشم  باد : من زنده به اندوهم.ابری رفت،

  من کوهم : می پایم . من بادم: می پویم.

  در دشت دگر ،گل  افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.

میو تار یک

  باغ باران خورده می نوشید نور .

  لرزشی در سبزه های تر دوید :

  او به باغ آمد، درونش تابناک،

  سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

 

  شاخه خم می شد به راهش مست بار،

  او فراتر از جهان برگ و بر.

  باغ، سرشار از تراوش های سبز،

  او ، درونش سبز تر ، سرشار تر.

 

  در سر راهش درختی جان گرفت

  میوه اش همزاد همرنگ هراس.

  پرتویی افتاد در پنهان او :

  دیده بود آن را به خوابی ناشناس.

 

  در جنون چیدن از خود دور شد.

  دست او لرزید، ترسید از درخت.

  شور چیدن ترس را از ریشه کند:

  دست آمد ،میوه را چید از درخت.

 

لب آب

  دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.

 

  شب بود و چراغک بود.

 

  شیطان، تنها، تک بود.

 

  باد آمده بود،باران زده بود:شب تر، گل ها پر پر .

 

  بویی نه براه.

 

  ناگاه

 

  آیینه رود،نقش غمی بنمود:شیطان لب آب.

 

  خاک سیا در خواب.

 

  زمزمه ای می مرد . بادی می رفت ، رازی می برد.