نشانی

  (( خانه دوست کجاست؟)) در فلق بود که پرسید سوار.

   آسمان مکثی کرد.

   رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

   و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :

 

   (( نرسیده به درخت ،

   کوچه باغی است که ازخواب خدا سبز تر است

   و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

   می روی تا ته آن  کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،

  پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

  دو قدم مانده گل ،

  پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

  و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

  در صمیمیت  سیال فضا ، خش خشی می شنوی:

  کودکی می بینی

  رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه نور

  و از او می پرسی

  خانه دوست کجاست.))

سوره تماشا

     به تماشا سوگند

     و به آغاز کلام

     و به پرواز کبوتر از ذهن

     واژه ای در قفس است.

 

  حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود.

  من به آنان گفتم:

  آفتابی لب درگاه شماست

  که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

 

  و به آنان گفتم:

  سنگ آرایش کوهستان نیست

  همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ.

  در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

  که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

  پی گوهر باشید.

  لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

 

  و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم

  و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ.

  به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

 

   و به آنان گفتم :

  هر که در حافظه چوب ببیند باغی

  صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

  هر که با مرغ هوا دوست شود

  خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

  آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

  می گشاید گره پنجره ها را با آه .

 

  زیر بیدی بودیم .

  برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :

  چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟

  می شنیدم که بهم می گفتند :

  سحر میداند ، سحر !

 

     سر هر کوه رسولی دیدند

     ابر انگار به دوش آوردند.

     باد را نازل کردیم

     تا کلاه از سرشان بردارد.

     خانه هاشان پر داوودی بود.

     چشمشان را بستیم.

     دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

     جیبشان را پر عادت کردیم.

     خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

 

 

 

 

 

 

 

واحه ای در لحظه

  به سراغ من اگر می آیید،

  پشت هیچستانم.

  پشت هیچستان جایی است.

  پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

  که خبر می آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.

  روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی

  است که صبح

  به سر تپه معراج شقایق رفتند.

  پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

  تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

  زنگ باران به صدا می آید.

  آدم اینجا تنهاست

  و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.

 

  به سراغ من اگر می آیید،

  نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

  چینی نازک تنهایی من.