از زندگی از این همه تکرار خسته ام

 

 از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

 دلگیرم از ستاره و آزرده ام  ز ماه

 

 امشب دگر زهر چه و ز هر کار خسته ام

 

 خسته ام از خموشی تقویم روی میز

 

 

 وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

 از او که گفت: یار توام ولی نبود

 

 از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

 تنها دل شکسته  و بی یار بی امید

 

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

 

رد اشک ها را تا ابر های آسمان جستجو کن و آسان

نگاهت را از ابر ها برمگیر . من حرف های ناگفته ای را در

میان ابر ها دیده ام ، حرف هایی که اشک شده و اشک هایی

که همراه آب های بخار شده دریاها به بالا رفته اند . به آن ابر

کوچک نگاه کن شاید آن حروف مبهم کلمه یا جمله ای ست

به وقت دعای سحر که هرگز بر زبان نیامد اما با خودنیازی

را داشت که آن آدم دور یا نزدیک  آن را با خدایش در میان

گذاشت . تنها خدا می داند که هر ابر رازدار چند آدم است .

شاید آن روز که تو ندیدی خدا حرفهایت را از میان ابر ها بیرون

کشید تا آن طور که می خواهی شود !!!

 

 باید از  این دنیا رفت  

 در اینجا همه چیز تکراریست

 اینجا عشق و محبت مرده

 اینجا طبیعت مرده

 باید رفت ، باید رفت

 باید رفت ، به دنیای دگر

 که محبت باشد

 من به جای دگری خواهم رفت

 که در آن عشق به وسعت در یا باشد

 با ید رفت به جای دیگر

 که در آن پنجره دل

 به روی گل سرخ باز می شود