خو بیها

می توان تا اوج خوبیها رسید

طعم شیرین محبت را چشید

می توان در خاک  د لها مهر کاشت

از همه نا مردمی ها دل برید

می توان در برکه آرام عشق

مثل یک رویا شیرین آرمید

با قلم موی محبت می توان

نقش زیبای از این دنیا کشید

خانه عشق و محبت دور نیست

می توان تا اوج خوبیها رسید

هدیه

     روی هر گلبرگی

     روی هر شاخه گلی

     رنگ زیبای ( محبت ) پیداست

     هر سرایی که در آن خوبی است

     عشق حتما آنجاست

     همه عا شق با شیم

     عشق را هدیه کنیم

     می چیدم 

     و می آویختمش به دیوار

     تا دو چشم تو 

     در ظلمت این تنهائی

     شاهد پاکی و آشفتگی من می شد

     کاش می شد . . .

عاشق

اگر بیدار نباشم شب می تواند هر جا د لش بخواهد بیتوته کند

وقتی چمدانم را باز می کنم شب به همراه جامه هایم بیرون می ریزد

شب سر ریز می شود

وقتی آخرین سطر نامه ام را می نویسم کلمه هایم بوی شب می گیرند

باید بیدار با شم و

هندسه قشنگ حرفهایت را به جنگل تاریک

و مردابهای خاموش نشان بدهم

باید آنچنان از عشق تو پر شوم که دلهای ناامید جانی تازه بگیرند

باید غبارها را از روی گنبد های بلور دور کنم

باید به تمام دشتهایی که پای عاشقان به آنجا رسیده سر بزنم

باید در جستجوی نیم دیگری از قلبم باشم که فرسنگها از من فاصله دارد

 وقتی زمین فقط بر یک مدار می گردد دلم می گیرد

کاش صبح از میان گیسوان تو طلوع می کرد

آن وقت می توانستم صدایت را در آئینه ببینم

به من بگو حوا خستگی اش را زیر کدام درخت بدر کرد ؟

چه کسی زودتر عاشق شد   آدم یا حوا ؟

چه کسی زودتر سیب را بوئید ؟

اولین دلتنگی سهم کدامشان بود ؟

اولین قطره اشکی که در عالم فرد چکید در چشمان کدام یک درخشید ؟

به من بگو کی عاشق شوم ! ساعت هفت برای عاشق شدن دیر است !

به من بگو گلهای آفتابگردان ساعت چند از خواب بیدار می شوند

من از کودکی عاشق یک قناری سبزم که شبی از روزنه ای آسمان

در اتاقم افتاد

او آوازهای بلند ازلی را به من آموخت و صادقانه گفت

چگونه می توان بال فرشته را قرض کرد و به جای پرهای

پروانه نگاهت را میان برگهای دفتر شعر گذاشت  .