دوست داشتن

همیشه اینگونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری زود از دست

می دهی بیش از آنکه خوب نگاهش کنی . مثل پرنده ای ز بیابان میگردد

و دور می شود. فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور

خود می چرخد و خورشید از پشت کوهها سرک می کشد در کنارش باشی .

هنوز بعضی حرفهایت را به او نگفته بودی هنوز همه لبخند های خود را به او

نشان نداده بودی .

همیشه اینگونه بوده است . کسی که از دیدنش سیر نشده ای روزی از دنیای

تو میرود. وقتی به خود می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست  .

فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به

مر غابی های تنها بدهی .

هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی .

هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .

همیشه اینگونه بوده است .وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر خوابهای

بی رویا و آئینه های بی تاب وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ناباورانه

او را در کنارت نمی بینی .

فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت

و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد .

هنوز پیراهن خوشبختی را  کاملا بر تن نکرده بودی . هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .

همیشه اینگونه بوده است. او که میرود  او که برای همیشه میرود

آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی .از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید . احساس می کنی کلمات لال شده اند پلها فرو ریخته اند

کفشها پاره شده اند دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .

راستی اگر هنوز او نرفته است ! اگر هنوز باد همه شمهایت را خاموش نکرده است  اگر هنوز

می توانی برایش یک استکان چای بریزی  وغزلی از حافظ بخوانی قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را به آسمان ببرد بگو :

تو را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند میدهم .  او را از من نگیر !

در قیر شب

دیر گا هی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانکی از دور مرا می خواند

لیک پاهایم در قیر شب است

 

 

   رخنه ای نیست در این تاریکی :

   در و دیوار بهم پیوسته .

   سایه ای لغزد اگر روی زمین

   نقش و همی است ز بندی رسته .

 

 

   نفس  آدم ها

   سر بسر افسرده است .

   روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

   هر نشاطی مرده است .

 

 

   دست جادو یی شب

   در به روی من  و غم می بندد .

   می کنم هر چه تلاش

   او به من می خندد .

 

 

   نقش هایی که کشیدم در روز

   شب ز راه آمد با دود اندود.

   طر ح هایی که فگندم  در شب

   روز پیدا شد و  با  پنبه زدود .

 

   دیرگاهی است که چون من همه را

   رنگ شب در طرح لب است

   جنبشی نیست در این خاموشی :

   دست ها پاها در قیر شب است .

 

 

بی تابی من

      نگاهت مهر را به من آموخت و در میا ن

 

     دستان پر مهرت عشق را آموختم و در میان

 

     حرفهای پر از عشقت زندگی را

 

      ای آسمان زندگی تنهایی ام

 

      گرمی دستا نت خورشید روزهای زمستانی ام

 

      ای جویبار صفا و صمیمیت

 

      بی تا بم اگر نباشی